یونس شکرخواه وبلاگ دات:
دکتر بهروز بهزادی هم آمد
وبلاگ اکنون:
سردبیری که سردبیر تر شد
دکتر بهزادی هم خلاصه وبلاگ نویس شد.دکتر اسم وبلاگش رو گذاشته به روز و یک جور با اسم خودش امید داده به ما و البته آرزو.من هفت هشت ساله که دکتر رو می شناسم از ایران.اونجا معمولا دکتر کمتر با بچه ها همدم بود که به نظرم بیشتر به خاطر فضای رسمی تر ایران بود اما توی این سه سال گذشته و توی اعتماد دکتر بیشتر با تحریریه ارتباط داره.وبلاگ نویس شدن دکتر که سابقه اش در روزنامه نگاری چاپی بیشتر از سی ساله خودش یه نشانه است از آینده.آینده یی که رنگ و صدا و زیبایی و البته امید توی زندگی ما پر رنگ تر خواهد بود.اگه او واقعا بنویسه وبلاگش خواندنی خواهد بود چرا که یه سردبیر که ده سال توی این شرایط سردبیر مونده حتما خیلی حرف ها برای گفتن داره.مثل یه بند باز که باید حواسش هم به بند باشه هم به اطراف و هم به زمین و هم به آسمون.تجربه ها و دلنوشته های دکتر میتونه در شرایط فعلی مفید باشه.
دکتر بهزادی حالا دو تا سردبیری داره یکی روزنامه و یکی وبلاگ خودش.
در این سال ها که دکتر به قول خودش کاپیتان ما در روزنامه بوده دوستش داشته ام به خاطر لحظه هایی که به مردم و ایران و انسان عشق ورزیده و البته شاید یکی از تند ترین منتقدانش هم بوده ام گاهی .اما سر جمع خوبی هاش بیشتر از نه خوبی هاش بوده برای نخستین پست او نوشتم:آقای دکتر به دنیای روزنامه های بدون سردبیر خوش آمدید ...
دغدغهها کار سردبیری
پهلوان در میانه میدان زیر یک خم حریف را گرفته بود، با تمام نیرو میخواست او را بر زمین بزند ولی بیش از این زورش نمیرسید. حریف مقاومت میکرد و فشارهای پهلوان خنثی میشد.
دور تا دور میدان طرفداران پهلوان نشسته بودند و فریاد میزدند: «لنگش کن» و چون حرکتی از پهلوان خود نمیدیدند، با تاسف سری تکان میدادند و میگفتند چرا پهلوان کار را تمام نمیکند، تنها یک زور کوچک کافی است تا حریف مغلوب شود. حتی زمزمههایی درباره بیعرضگی پهلوان اینجا و آنجا بلند بود.
اما هیچکس نمیدانست پهلوان بینوا تمام نیرویش را به کار گرفته و خود از همه کس برای به خاک مالیدن پشت حریف مشتاقتر بود ولی حتی به اندازه سر سوزن نیروی اضافی در خود سراغ نداشت. مشکل همان یک سر سوزن زور بود که مردم بدون توجه به نیروی حریف و شرایط تشک و و و آن را میخواستند، ولی پهلوان داخل گود بود و میدانست که ندارد.
این مصاف پهلوانانه که تبدیل به ضربالمثلی گویا برای ما شده است، مصداقهای ریز و درشت زیادی در زندگی روزانه همه ما دارد. در واقع نمیشود «کنار گود ایستاد و به پهلوان گفت لنگش کن» باید داخل گود برویم تا بدانیم لنگ کردن چه مشکلات و مصایبی دارد.
این مقدمه را از آن باب نوشتم که سردبیری هم چیزی شبیه در گود کشتی گرفتن است. همکارانی کنار گود مینشینند، دهها و صدها توقع و انتظار دارند، وقتی برآورده نمیشود جناب دبیر را سانسورچی ولی اختیار و... میخوانند.
همکاری با فراغ بال مطلبی مینویسد و در آن هر چه دلش میخواهد به این و آن میگوید، بدون توجه به شرایط و مقتضیات روز قلمفرسایی میکند و تخت گاز قلم را روی کاغذ میآورد، وقتی سردبیر چند خطی از آن را حذف میکند، قیافهیی قهرمانانه به خود میگیرد و راه میافتد که آقای سردبیر مطلب مرا سانسور کرد. فردا میبینی خبر سانسورچی بودن سردبیر در همه جا پیچیده است و آوازه کار نویسنده شجاع و مظلوم را از هر زبانی میشنوی. راستی که کار سردبیر چه دغدغههایی دارد.